Back Home

اشعار محمل

حضرت زهرا سلام الله علیها


شعله در شعله دل کوچه پر از غم می شد
کوچه در آتش و خون داشت جهنم می شد

"باید آتش بزنم باغ و بهار و گل را..."
روضه مکشوف تر از آن چه شنیدم می شد

بین دیوار و در انگار زنی جان می داد
جان به لب از غم او عالم و آدم می شد


لااقل کاش دل ابر برایش می سوخت
بلکه از آتش پیراهن او کم می شد

زن در این برزخ پر زخم چه رنجی دیده ست؟
بیست سالش نشده داشت قدش خم می شد

تا زمین خورد صدا کرد "علی چیزی نیست"
شیشه ای بود که صد قسمت مبهم می شد

آن طرف مرد سکوتش چقدر فریادست
روضه جان سوز تر از غربت او هم می شد؟

"میخ، کوتاه بیا همسرم از پا افتاد
میخ هر لحظه در این عزم مصمّم می شد

غنچه دارد گل من تیغ نزن بی انصاف
حیف، بابا شدنم داشت مسلّم می شد"

ناگهان چشم قلم تار شد و بعد از آن
کربلا بود که در ذهن مجسّم می شد

کوچه در هیأت گودال در آمد آن گاه...
بارش نیزه و شمشیر دمادم می شد

اشک خواهر وسط هلهله طوفانی بود
اشک و لبخند در این فاجعه توأم می شد

سیبِ سرخی به سر شاخه ی نیزه گل کرد
داشت اوضاع جهان یک سره درهم می شد

که قلم از نفس افتاد، نگاهش خون شد
دفتر شعر پر از واژه ی شبنم می شد

کاش همراه غزل محفل اشکی هم بود
روضه خوان، مقتل خونین مقرّم می شد


سید مسیح شاه چراغی


1399/10/27
صفحه قبل صفحه بعد