Back Home

اشعار محمل

حضرت زهرا سلام الله علیها


آمدند از خانه طفلان با شتاب
کس ندیده یک شب و، دو آفتاب

آن دو آقای جوانان بهشت
نافه بارِ موی شان، عنبر سرشت

اشک و خون از چشم و دل می ریختند
در دل شب، چلچلراغ آویختند

رنگ، رفته از گل رخسارشان
آه، بسته راه بر گفتارشان

داشتند از جان خبر، بهر تَنی
آتش آوردند بهر خرمنی

نی، توان گفت در اطفال بود
نی، پدر را بود یارای شنود

لحظه حساس است و بس سنگین خبر
گوش حق دارد توان این خبر

غنچه ی لب های گل ها بسته دید
وز گلاب اشکشان بویی شنید

داورش، شد یاورش، در باورش
زآنچه می ترسید آمد بر سرش

دید جان را در هجوم خِیل غم
خانه ی دل در مسیر سیل غم

با خبر شد لاجرم زان رویداد
راست گویم دست حق از پا فتاد

دل به دامان صبوری چنگ زد
تازیانه بر کمیت لنگ زد
**
شد به عزم خانه از مسجد، روان
گاه افتان، گاه خیزان، گه دوان

اُفت و خیز او نماز صبر بود
با قیام و با رکوع و با سجود

راه را بر خود بسته دید از شش جهت
شش جهت می گفت بر او تسلیت

دید حجره، گُلبن بی گُل شده است
خانه و دیوار و در، بلبل شده است

اشک و خون می بارد از دیوار و در
می دهند از ماتمی عظما خبر

تابش خورشید او پایان گرفت
آسمان، ابری شد و باران گرفت

بر سرش آمد فرود، آوار غم
کرد پشت کوه را خم بار غم

داد دست حق، ز پا نیروی خود
آمد، اما با سر زانوی خود

یک پدر، با چار طفل غم زده
گِرد مادر، حلقه ی ماتم زده

داغدار بنفشه لاله ها
لاله ها بر چهره از غم، ژاله ها
**
بر سر جان، لرزه بر پیکر نشست
آتشی بالین خاکستر نشست

گفت ای چشمت چو بخت من به خواب
ای به فریاد خموش دل، جواب

خیز ای صدیقه ی مریم کنیز
چشم دو عیسای خود بین اشکریز

اشک خونین را مکن مهمان من
بین هزاران طفل در دامان من

خیز بر پا و، نماز و شب بخوان
بر لب خود، نغمه ی یا رب بران

زرورق بشکسته بر ساحل ببر
یک نگه کن صد غمم از دل ببر

ای به نزدت بر سر پا مصطفی
خیز برپا، تا نیفتادم ز پا

از سخن افتاده ای بینم ولی
من پسر عمّ تو میباشم، علی

برد در شب، تا نبیند بی نقاب
ماه نورانی تر از خود، آفتاب

برد در شب پیکری همرنگ شب
بعد از آن شب، نام شب شد ننگ شب

شسته دست از جان، تن جانانه شست
شمع شد، خاکستر پروانه شست

روشنانش را فلک خاموش کرد
ابرها را پنبه های گوش کرد

تا نبیند چشم گردون پیکرش
نشنود تا ضجه های همسرش

هم مدینه سینه ای بی غم نداشت
هم دلی بی اشک و خون، عالم نداشت

نیست در کس طاقت بشنیدنش
با علی یا رب چه شد؟ با دیدنش

درد آن جان جهان، از تن شنید
راز غسل از زیر پیراهن شنید

جان هستی گشته بود از تن جدای
نیستی میخواست، هستی از خدای
**
دست حق چو بر بازو رسید
آنچنان خم شد که تا زانو رسید

دست و بازو گفتگوها داشتند
بهر هم، باز آرزوها داشتند

دست، از بازوی بشکسته خجل
بازو، از دستی که شد بسته خجل

با زبان زخم، بازو، راز گفت
دست حق، شد گوش و آن نجوا شنفت

سینه و بازو و پهلو، از درون
هر سه بر هم گریه میکردند خون

گفت بازو، من که رفتم خونفشان
تو، یدالله، فوق ایدیهم، بمان
**
راز هستی در کفن پیچیده شد
لاله ای با یاسمین پوشیده شد

موج ها آغوش دریا یافتند
چون نسیمی سوی گل بشتافتند

دو پسر، سبقت گرفته از پدر
جانب مادر روان بی پا و سر

این، به روی سینه ی مادر فتاد
آن، رخ خود بر کف پایش نهاد

از نسیمی، گل شکوفا می شود
برگ برگ گل، ز هم وا میشود

ناگهان بند کفن خود باز شد
داستان عشق، باز آغاز شد

آن همای عشق از نو پَر گرفت
جوجه های عشق را در بر گرفت

زیر پر بگرفته و پر دادشان
جسم بی جان، جان دیگر دادشان

مانده حیران، بر که گرید آسمان
بهر مادر، یا پدر، یا کودکان؟

نیست کار کس، مگر دست خدای
تا کند آن هر دو، از مادر جدا

نیمه شب تابوت را برداشتند
بار غم بر شانه ها بگذاشتند

هفت تن، دنبال یک پیکر، روان
وز پی آن هفت تن، هفت آسمان

این طرف، خیل رُسُل دنبال او
آن طرف، احمد به استقبال او

ظاهرا تشییع یک پیکر، ولی
باطنا تشییع زهرا و علی

امشب ای مه، مِهر وَرز و، خوش بتاب
تا ببیند پیش پایش آفتاب

دو عزیز فاطمه همراهشان
مشعلِ سوزانشان از آهشان

ابرها گریند بر حال علی
میرود در خاک، آمال علی

چشم، نور از دست داده، پا، رمق
اشک، بر مهتابِ رویش، چون شفق

دل، همه فریاد و لب، خاموش داشت
مرده ای، تابوت روی دوش داشت

آه، سرد و بغض، پنهان در گلوی
بود با آن عده، گرم گفت و گوی
**
آه آه ای همرهان، آهسته تر
می بَرید اسرار را، سر بسته تر

این تن آزرده باشد جان من
جان فدایش، او شده قربان من

همرهان این لیله ی قدر من است
من هلال از داغ و این بدر من است

اشک من زین گل، شده گلفام تر
هستی ام را می برید، آهسته تر

وسعت اشکم به چشم ابر نیست
چاره ای، غیر از نماز صبر نیست

چشم من از چرخ، پر کوکب تر است
بعد از امشب، روزم از شب، شب تر است

زین گل من باغ رضوان نفخه داشت
مصحف من بود و هجده صفحه داشت

مرهمی خرج دلم چاکم کنید
همرهان، همراه او خاکم کنید

سینه اش آتشفشان از هُرم آه
چشم او بر ماه، سر، دنبال چاه

زمزمش در چشم، و لب در زمزمه
در سخن با خاطرات فاطمه:
**
مرغ جانت از قفس، آزاد شد
رفتی اما دوست دشمن، شاد شد

شب نهادی پا به کوچک خانه ام
می بَرم شب هم ترا با شانه ام

خانه ام را رشک گلشن داشتی
سوختی چون شمع و روشن داشتی

جان من، در بوته، تن بُگداختی
با علی نرد وفا خوش باختی

ذره ای مِهر تو در کاهِش نبود
در لبت نه سال، یک خواهش نبود

بارها از دوش من برداشتی
جای آن تابوت خود بگذاشتی

ای تو را کار و عبادت متصل
دسته ی دستاس، از دستت خجل

با تو، غم، در خانه من جا نداشت
بَعد تو در جای جایش پا گذاشت

یاد داری خانه هر گه آمدم
با تپش های دلم در می زدم

با صفای کامل و مِهر تمام
صد غمم بردی ز دل با یک کلام

بس نگاه نا تمامم کرده ای
با لب بی جان، سلامم کرده ای

من که بودم با تو غرق آرزوی
خاک می ریزم به فرق آرزوی

نی علی از درد، گلگون گریه کرد
از غمت دیوار و در، خون گریه کرد

داغ تو بنیان کَنِ صبر علی است
خانه ی بی فاطمه قبر علی است

می نهم بعد تو سر در گوش چاه
طفل اشکم هست در آغوش چاه

رفتی و شد با دلم غم خانه زاد
خانه ام تنگ است و مهمان ها زیاد

تا علی ماهش به سوی قبر برد
ماه، روی از شرم، پشت ابر برد

آرزوها را علی در خاک کرد
خاک هم گویی گریبان چاک کرد

زد صدا ای خاک جانانم بگیر
تن، نمانده هیچ از او، جانم بگیر
**
ناگهان بر یاری دست خدا
دستی آمد همچون دست مصطفی

گوهرش را از صدف دریا گرفت
احمد از داماد خود زهرا گرفت

علی انسانی


1394/1/4
صفحه قبل صفحه بعد