محمد آسمان وحی و زهرا مهر رخشانش
امامان ماه و ساداتند اخترهای تابانش
وجودش جان جان عالم است و باز می گوید
که زهرا هست جانان من و جانم به قربانش
ندانم کیست این بانو ولی آنقدر می دانم
که فردا دست هر پیغمبری باشد به دامانش
فلک بیت الولای فاطمه، خیل ملک خادم
زمین مهریة او، کلّ جنّ و انس مهمانش
امیرالمؤمنین شیر خدا، او دست و شمشیرش
محمد خاتم پیغمبران این است قرآنش
گل لبخند او چون بشکفد بر گلشن حُسنش
دل احمد صدف گردد به شوق دُرّ دندانش
شگفتا باز رخ پوشد ز چشم کور، بانویی
که چشم نور بینا می شود از نور ایمانش
شهادت، عشق بازی می کند با عزم مقدادش
مسلمانی، جبین ساید به خاک پای سلمانش
هم از انسان بود برتر هم از حوریه بالاتر
که هم ماتش بود حوریه هم محو است انسانش
گهی خوانند در قدر و شرافت کوثر و قدرش
گهی گویند در تفسیر قرآن نور و فرقانش
چو در بیت ولایت از کمالش پرده بالا زد
علی با آن جلال و مرتبت گردید حیرانش
به ذات خالق یکتا، قسم زهراست مخلوقی
که در خلقت نه آغازش بود پیدا، نه پایانش
اگرموسی رود در طور، دست اوست همراهش
اگر عیسی شود بیمار، مهر اوست درمانش
گره خوردند با هم چون نگاه احمد و حیدر
شب و بیداری و ذکر و نماز و چشم گریانش
سلام الله بر مردی که این بانوست، بانویش
درود خلق برآن زن که این زهراست میزانش
به محشر می شود معلوم قدر و عزت زهرا
که محشر روز وانفسا بود در تحت فرمانش
اگر نازی کند، جنت بیفتد در دل دوزخ
وگر چشم افکند، دوزخ شود رشک گلستانش
امیرالمؤمنین روحی فداها گفته در وصفش
بزرگ انبیا امّ ابیها خوانده در شانش
نبی را روح مابین دو پهلو باشد، این دختر
سلام الله بر جسمش، سلام الله بر جانش
به جوش آید بحار رحمت از یک قطرة اشکش
به وجد آید رسول الله از لب های خندانش
نمی گویم خدا باشد، ولی آنقدر می گویم
که چون لطف خدا حدّی ندارد بحر احسانش
هزاران دیدة فردوس، جای پای زوّارش
هزاران حور و غلمان، خادم خدّام ایوانش
به باغ خلد روح تازه می بخشد ملائک را
اگر روح الامین با خود برد برگی ز ریحانش
سلام انبیا تا روز محشر بر حسین او
که مریم قابله، جبریل شد گهواره جنبانش
زبان قاصر، قلم عاجز، خدایا کیست این بانو؟
که پیشانی نهد، مردانگی بر خاک میدانش
مکرّر بوسه زد پیغمبری بر دست و بازویش
که می خواندند خیل انبیا، بر خویش سلطانش
چنان بر او ستم کردند بعد از مصطفی امت
که دنیا با تمام وسعتش، گردید زندانش
چنان شهر مدینه تنگ شد بر دخت پیغمبر
که جای گریه تنها گشت صحرا و بیابانش
گهی می سوخت چون شمعی کنار تربت حمزه
گهی گل شد ز اشک دیده، خاک بیت الاحزانش
خدا داند، خدا داند که از شب تیره تر می شد
اگر بر روز روشن ریختی رنج فراوانش
بهشت وحی و سیلی و رخ انسیة الحورا
نمی دانم که امت روز محشر چیست برهانش
همای بوستان وحی را کشتند در خانه
خدا داند که همچون جوجه لرزیدند طفلانش
بیابان بود و زهرا بود وغربت بود و خون دل
غبار چهره می شد شستشو با اشک هجرانش
شرار ناله زهراست، سوز سینه "میثم"
سزد در شعله های دل بسوزد کل دیوانش
1402/8/18
صفحه قبل
صفحه بعد