Back Home

اشعار محمل

اشعار اهل بیت علیه السلام


علامه حلی در شب جمعه‏ای تنها به زیارت امام حسین علیه‏السلام می‏رفت.
سواره بود و شلاقی در دستش.
اتفاقاً در راه عربی که پیاده به سمت کربلا می‏رفت، با او همراه شد.
بین راه مرد عرب مسئله‏ای را مطرح کرد.
علامه حلی خیلی زود فهمید مرد عرب بسیار با اطلاع و عالم است.
چند سوال کرد تا بفهمد مرد عرب چه عیار علمی‏ای دارد. او هم همه را جواب داد.
علامه از علم مرد عرب به وجد آمده بو، جواب تمام مشکلات علمی‏اش را یکی یکی می‏گرفت.
در بین سوال و جواب‏ها نظرشان متفاوت شد.
علامه فتوای عرب را قبول نکرد و گفت:
این فتوا بر خلاف اصل و قاعده است و روایتی برای استناد ندارد.
مرد عرب گفت: دلیل این حکم که من گفتم، حدیثی است که شیخ طوسی در کتاب تهذیب نوشته است.
علامه گفت: این حدیث را در تهدیب ندیده ام. مرد گفت: در آن نسخه‏ای که تو از تهذیب داری از ابتدا بشمارد، در فلان صفحه و فلان سطر پیدا می‏کنی.
علامه از شدت علم و دانستن غیب شک برد که شاید همراهش امام زمان (عجل‏الله تعالی فرجه‏الشریف) است.
ناگاه شلاق از دستش افتاد. مرد عرب خم شد تا شلاق را بردارد. علامه گفت:
به نظر شما ملاقات با امام زمان (عجل‏الله تعالی فرجه‏الشریف) امکان دارد؟
مرد عرب شلاق علامه را در دستش گذاشت و گفت:
چطور نمی‏شود در حالی که دستش در دستان توست.
علامه از بالای مرکبش پایین افتاد و پای امام را بوسید و از شوق زیاد بیهوش شد.
به هوش که آمد، هیچ کس در آنجا نبود. ناراحت شد و افسرده.

وقتی به خانه برگشت، کتاب تهذیبش را برداشت. به صفحه‏ای که امام گفته بود نگریست و حدیث را دید. کنار حدیث و در حاشیه کتاب نوشت: این حد
1388/12/17

صفحه قبل صفحه بعد