لحظه ها لحظه های آخر بود
آخرین ناله های خواهر بود
خواهری که میانبستر بود
خنجری خشک و دیده ای تر بود
چقدر سینه اش مکدر بود
--
بسترش را رو به قبله تا کرده
روی خود را به کربلا کرده
مجلس روضه را بپا کرده
باز هم یاد درد ها کرده
یاد باغ گلی که پرپر بود
--
پلکهایش کمی تکان دارد
رعشه ای بین بازوان دارد
پوستی روی استخوان دارد
خاطراتی ز خیزران دارد
چشم از صبح خیره بر در بود
--
تا علی اکبرش اذان ندهد
اصغرش خنده را نشان ندهد
تا علمدار سایبان ندهد
تا حسینش ندیده جان ندهد
انتظارش چه گریه آور بود
--
زیر این آفتاب می سوزد
تنش از التهاب میسوزد
یاد عباس و آب میسوزد
مثل روی رباب میسوزد
یاد لبهای خشک اصغر بود
--
میزند شعله مرثیه خوانیش
زنده ماندن شده پرشیانیش
مانده زخمی به روی پیشانیش
آه از روز کوچه گردانیش
چقدر در مدینه بهتر بود
--
سه برادر گرفته هر سو را
و علی هم گرفته بازو را
دور تا دور قد بانو را
تا نبینند چادر او را
آه از آن دم که پیش اکبر بود
--
ناگهان یک سپاه خندیدند
بر زنی بی پناه خندیدند
او که شد تکیه گاه خندیدند
مردمی با نگاه خندیدند
بعد از آن نوبت برادر بود
--
آن همه ازدهام یادش هست
جمع کوفی ُشام یادش هست
چشمهای حرام یادش هست
حال و روز امام یادش هست
چشمها روی چند دختر بود
--
یک طرف دختری که رفت از حال
یک طرف تلِ خاک در گودال
زیر پای جماعتی خوشحال
یک تن افتاده تا شود پامال
باز دعوا میان لشکر بود
--
جان او تا ز صدر زین افتاد
خیمه ای شعله ور زمین افتاد
نقش یک ضربه بر جبین افتاد
گیسویی دست آن و این افتاد
حرمله از همه جلوتر بود
--
یک نفر گوئیا سر آورده
زیر یک شال خنجر آورده
ضربه ای که به حنجر آورده
عرق شمر را در آورده
وای سر روی دست مادر بود
حسن لطفی
1393/2/25
صفحه قبل
صفحه بعد