Back Home

اشعار محمل

اشعار حضرت زینب سلام الله علیها


در چشمهای منتظرم نا نمانده است
یک چشم هم برای تماشا نمانده است

از بسکه گریه کرده ام و خون گریستم
اشکی برای دختر زهرا نمانده است

نزدیک ظهر و بستر زینب در آفتاب
جانی ولی در این تن تنها نمانده است

چیزی برای آنکه فشارم به سینه ام
جز این لباس کهنه خدایا نمانده است

غارت زده منم که پس از غارت دلم
زلفی برای شانه زنها نمانده است

ای شاه بی کفن،کفنم کن برادرم
با دست خود به چادر مشکی مادرم

آه از خیام شعله ور و از شراره ها
از خنده ها،هلهله ها و اشاره ها

غارتگران پس از تو به ما همله ور شدند
بستند پیش ما همه ی راه چاره ها

غارت شدند جوشن و پیرآهن و علم
حتی زخیمه ها همه ی گاهواره ها

در دستها نبود به جز تازیانه ها
بر پنجه ها نبود به جز گوشواره ها

چیزی نمانده بود که معجر بخوانیش
بر گیسوان شعله ور از تکه پاره ها

در پیش چشم مادر و خواهر به روی نی
می خورد تاب سر شیر خواره ها

از بس زدند بال و پر کودکان شکست
از بس زدند چوب تر خیزران شکست

حسن لطفی


1393/2/25
صفحه قبل صفحه بعد