گُلهای خشک بی تو مسیحا ندیده اند
لب تشنه مانده اند که دریا ندیده اند
برخیز تا به خیمه مرا با خودت ببر
طفلان من شکستن بابا ندیده اند
حالا بگو که دخترکانم کجا روند
آن ها که غیر سایه ی سقا ندیده اند
برخیز تا که زود به سمت حرم رویم
نامحرمان هنوز حرم را ندیده اند
کم کم زمان وا شدن گوشواره هاست
این غنچه ها که پنجه ی اعدا ندیده اند
چشمت به خون نشسته اگر چه هزار شکر
دیگر کبودی رخ زهرا ندیده اند
سرنیزه ها به قامتت آخر نظر زدند
حق داشتند خوش قد و بالا ندیده اند
این تیر را که خورده به چشمت حلال کن
این تیرها که چشم دل آرا ندیده اند
حسن لطفی
1391/8/22
صفحه قبل
صفحه بعد