Back Home

اشعار محمل

اشعار عبدالله بن حسن


آمدم تا جان کنم قربان تو
پیش تو گردم بلا گردان تو

در حرم دیدم که تنها مانده ام
همرهان رفتند و من جا مانده ام

رفتی و دیدم دل از کف داده ام
خوش به دام عقل و عشق افتاده ام

عقل آن سو، عشق این سو می کشاند
از دو سو این می کشاند،آن می کشاند

عقل گفتا صبر کن طفلی هنوز
عشق گفتا کن شتاب و خود بسوز

عقل گفتا هست یک صحرا عدو
عشق گفتا یک تنه مانده عمو

عقل گفتا روی کن سوی حرم
عشق گفتا، هان نیفتی از قلم

عقل گفتا پای تو باشد به گل
عشق گفت از عاشقان باشی خجل

عقل گفتا نی زمان مستی است
عشق گفتا موسم بی دستی است

عقل گفتا باشدت سوزان جگر
عشق گفتا هست عمّو تشنه تو

راهی ام چون دید عقل از پا نشست
عشق دست عقل را از پشت بست

بین وجودم عشق محض از مغز و پوست
می زند فریاد جانم دوست،دوست

خاطر افسرده ام را شاد کن
طایر روح از قفس آزاد کن

هم دهد آغوش تو بوی پدر
هم بود روی تو چون روی پدر

بین زعشقت سینه آکنده ام
در بر قاسم مکن شرمنده ام

من نخواهم تا به گردت پر زنم
آمدم آتش به جان یک سر زنم

دوست دارم در رهت بی سر شوم
آنقدر سزوم که خاکستر شوم

مهر زن بر برگه جانبازی ام
وای من گر از قلم اندازی ام

هست بعد از نیستی هستی من
شاهد عشق تو بی دستی من

کوچکم اما دلی دارم بزرگ
بچه شیرم باکی ام نبود ز گرگ

گو شود دست من از پیکر جدا
کی کنم دامان عشقت را رها


علی انسانی
1390/9/2
صفحه قبل صفحه بعد