Back Home

اشعار محمل

اشعار عبدالله بن حسن


روی دشتی پر خون
روی تلی از خاک
ایستاده به تماشای عمو
می وزد باد، رخ سوخته اش می سوزد
می وزد باد و ترک های لبش شعله ور است
ولی انگار خبر از عطش و تشنگی اش هیچ نداشت
ولی انگار ز خود یا ز حرم بی خبر است
چه قدر میل پریدن دارد
ولی افسوس که بالش بسته است
دست در دست بزرگ حرم بی علم است
دست زینب ای وای
---
می وزد باد و تب خاطره ها می آید
پرده ها می افتد
باز در خلوت شهر یثرب
باز در تنگ غروب
سمت یک قبه نور
سمت دیوار بقیع
دست در دست برادر می رفت
زائرانی کوچک که بزرگی ز قد و قامتشان می بارید
دو مه بدر تمام
دو پرستوی یتیم
اشکها می ریزند
روی قبر بابا
زیر لب می گویند
جای خالی تو اینجاست
ولی پرپر شده است
چه عمویی داریم
مهربان تر از همه
کاشکی کم نشود سایه اش از سرما
گفت قاسم که بیا برخیزیم
که عمو چشم به راه من و توست
نکند دیر شود ایستاده به در خانه که ما را بیند
جان من عبدالله نرود از یادت
که اگر با تو نبودم روزی نفسی دور نگردی از او
و چنین شد عمری است که دامان عمو بالش اوست
جای خوابش آغوش
بر سرش دست نوازش هر روز
گاه می گفت عمو، گاه پدر
ولی ارباب فقط، جان پدر میگفتش
---
به خودش آمد و دیدهمه رفتند و کسی نیست، کسی غیر از او
قاسم از دستش رفت
اکبرش پرپر شد
یا علمدار که رفت
به حرم پای جسارت وا شد
به خودش آمد و دید
پیش رویش همه ی لشکر دشمن
همه در یک نقطه
دشتی از لشکر و از نیزه و شمشیر
همه در یک گودال
متراکم شده اند
جان به لبهایش بود
نفسش بند آمد
چشم هایش تار است
گرد و خاک سرخی از افق تا به افق می پیچد
مردن آسان اما
ماندن اینجا چقدر دشوار است
---
دست لرزانش را
عمه با دستی که چو دلش می لرزید
می فشرد از سر احساس امانت داری
دید هر قدر که بشتابد زود باز هم دیر شده
کار از کار گذشت
---
تشنه ای می سوزد
خواهری می نالد
طاقت از دستش رفت
گاه بر پنجه پا
قامتش می کشد و می بیند
گاه بر روی زمین
و به دستی که هنوز آزاد است
بر سر و سینه خود می کوبد
---
همه رفتند چرا قسمت من شد که بمانم تنها
و ببینم او را
ناله می زد اما ناله اش گم می شد
بسکه فریاد و صدا می پیچید
هلهله پر می شد

گوئیا ناله او سمت عمو، نه
به زینب نرسید و گم شد
آن طرف زخم زنان
این طرف موی کنان
آن طرف بارش زخم
این طرف ناله و آه
وای عمه به نگاهی دریاب
آخرین جاست که در پیش عمو می ایستم و می مانم
پدرم افتاده
چه قدر سنگین است
غم این لحظه تلخ
جای هر لحظه که بر پیکر او می آمد
زخم سرخی به رخش جا می کرد
---
هر چه جان داشت به دستانش داد
دست خود را طرفی برد و رها شد از بند
آستین پاره ای از او به کف زینب ماند
یادگاری یتیمی تنها
گوئیا عمه سادات صدای حسنش را بشنید
خواهرم ممنونم
بگذار او برود
بگذارش بپرد
که اگر اینجا ندهد جان
دم آتش زدن و سوختن اهل حرم می میرد
لحظه سوختن خیمه گلم می میرد
لحظه ای که تو طفلان همگی شعله ورید
چادر سوخته ای نیست که در سر گیرید
---
خواهرم غیرتش را بنگر
بگذار او برود
می دود ناله کنان
تشنه تر عبدالله
می رود قربانگاه
پیش رویش همه ی لشکر دشمن جمعند
همه در یک نقطه
کوهی از لشکر و از نیزه و تیغ و شمشیر
دشنه و سنگ و عمود و آهن
همه در یک گودال متراکم شده اند
می رود می بیند
آنچه را که نتوانست ببیند، جبریل
مادرش می بیند
--
ذوالجناحی سرخ است
نیزه ها رو به زمین
تیغ ها رو به هوا
باز فواره خون

یک نفر خود ز سر می دزدید
یک نفر می خواهد زره از تن بکشد
ناکسی بر بدنش نیزه را می شکند
یک نفر نیت انگشتریش را دارد

مادرش می بیند

لب او خشک شده
سنگ پیشانی او می شکند
دشنه ای می چرخد
باز فواره خون
زخم ها پی در پی
نیست عباس که یاریش کند
کمرش خم شده و گیسوانش در باد

مادرش می بیند

آمد عبداللهش

من مگر مرده ام اینجا که به او می تازید
به سرش می چرخید
چکمه پوشی آمد
تیغ خود بالا برد
آخرین ضربه خود را آورد
دید چشمان حسین سپری پیشش
دستهای کوچک که به مویی بند است
باز هم مثل قدیم خنده ای زد به رخش
کودک آرام گرفت

1389/9/10

صفحه قبل صفحه بعد