مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه زلف تو گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست
صبر بر جور رقیبت چه کنم، گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل، خاری هست
نه من خام طمع، عشق تو میورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست
من چه در پای تو ریزم که سزای تو بود
سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست
همه را هست همین داغ محبت که مراست
نه که مستم من و در خیل تو هشیاری هست
من از این دلق مرقع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زناری هست
عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند
داستانیست که بر هر سر بازاری هست
سعدی
1391/7/10
صفحه قبل
صفحه بعد