با چشم شهر آشوب خود ما را زلیخا می کنی
یعقوب چشمان مرا تنها تو بینا می کنی
دیگر نمی داند کسی فرق ترنج و دست را
یوسف! تمام شهر را داری زلیخا می کنی
دروازه های نور را بستند و ما و تیرگی
کی می رسی و ناگهان دروازه را وا می کنی؟
باغ زمستان دیده ام با شاخه هایی یخ زده
کی تو بهار ناگهان! ما را شکوفا می کنی؟
آه ای قیام قامتت آشوب روز واپسین!
چه محشری با قامتت یک شب تو برپا می کنی؟
فردای من امروز شد، امروز من دیروز شد
تا کی بگو ای نازنین امروز و فردا می کنی؟
بی تو گذشت این جمعه هم ای صاحب عصر و زمان
عصر کدامین جمعه را صبح تماشا می کنی؟
احمد چگینی
1392/10/13
صفحه قبل
صفحه بعد