قامت سرو از صبوریم خمید
پاى منبر جان به لبهایم رسید
آن که دائم سنگ دین بر سینه زد
نیزه بر پایم ز راه کینه زد
دیگرى مى گفت با من اینچنین
السلام یا مذل المسلمین
آتش دل از رخم پیدا نبود
غصه هاى من یکى دو تا نبود
خانه ى ما خالى از جانانه شد
در عزاى مصطفى جانانه شد
ناگهان دلشوره بر جانم فتاد
گوئیا عالم ز حرکت ایستاد
وه چه این بى حرمتی ها زود بود
مادرم در هاله اى از دود بود
89/10/18
صفحه قبل
صفحه بعد