همه از خیمه ها بیرون دویدند
ولی سالار زینب(س) را ندیدند
برون از قتلگه، بی راکب آمد
به سوی خیمه ای، بی صاحب آمد
یکی گفتا فرس کو نور عینم
غریب کربلا بابا حسینم
یکی از غم، گریبان چاک می کرد
یکی خونش، به گیسو پاک می کرد
یکی پوشاند، ز اشک خود زمین را
یکی بر پشت، برگرداند زین را
چراغ محفل طاها، سکینه(س)
دو دست، از شدّت غم زد به سینه
که ای گم کرده راکب، راکبت کو؟
چرا صاحب نداری، صاحبت کو؟
چرا از تیر دشمن، شسته بالت
چرا خون خدا، ریزد ز یالت
بگو ای پیکرت، گردیده صد چاک
امید ما، کجا افتاده در خاک؟
تو صورت شسته ای، از خون مظلوم
مرا دیگر، یتیمی گشت معلوم
تو که، آتش فرو ریزی ز سینه
بگو از راکب خود، با سکینه(س)
چو خنجر، بر گلوی او نهادند
به آن لب تشنه، آیا آب دادند؟
1387/7/12
صفحه قبل
صفحه بعد