فلک، در کربلا آل علی را میهمان کردی
میها آب و نان بایست، شمشیر و سنان کردی
حریم مصطفی را از حرم، در کربلا خواندی
هلاک از تشنه کامی بر لب آب روان کردی
غزالان حرم را تاختی از یثرب و بطحا
گرفتارِ درنده گرگهای کوفیان کردی
فلک، بیخانمان گردی که اولاد پیمبر را
نمودی از وطن آواره و بیخانمان کردی
گهرهای یتیمِ درجِ عصمت را به هم بستی
به بزم زادهی مرجانه بردی، ارمغان کردی
عیال مصطفی و آن گه اسیری؟ خاک بر فرقم
مگر از زنگبار و روم، ایشان را گمان کردی؟
سر فرزند زهرا را بریدی از قفا وآن گه
ببردی در تنور خولی کافر، نهان کردی
تن نوباوه ی زهرا که از گل بود نازک تر
به هم بشکسته از سم ستورش، استخوان کردی
سر ببریده را از لب شنیدی، آیت قرآن
عجب دارم که تفسیرش به چوب خیزران کردی
برای نزهت و گل گشتِ اولاد ابی سفیان
ز خون آل پیغمبر، زمین را گلستان کردی
خود این خون را ندانم، صاحب اسلام چون شوید
مگر خونها بریزد، شاید این خون را به خون شوید
صبوری خراسانی
جرس فریاد می دارد، ص 849
1390/9/22
صفحه قبل
صفحه بعد