Back Home

اشعار محمل

اشعار مصائب اسارت


اى یک جهان برادر! وى نور هر دو دیده
چون حال زار خواهر! چشم فلک ندیده

بى محمل و عمارى بى آشنا ویارى
سر گرد هر دیارى خاتون داغدیده

خورشید برج عصمت، شد در حجاب ظلمت
پشت سپهر حشمت، از بار غم خمیده

دردانه بانوى دهر، بى پرده شهره ی شهر
دوران چه کرده از قهر، با نازپروریده؟

ای لاله ی دل ما! وی شمع محفل ما
بر نى مقابل ما، سر بر فلک کشیده

بنگر بحال اطفال، در دست خصم، پامال
چون مرغ بى پر و بال، کز آشیان پریده

یک دسته دل شکسته، بندش بدست بسته
یک حلقه زار و خسته، خارش بپا خلیده

گردون شود نگون سر، افلاک تیره منظر
لیلا اسیر و اکبر، در خاک و خون طپیده

دست سکینه بر دل، پاى رباب در گِل
کافتاده در مقابل، اصغر گلو دریده

بربسته دست تقدیر، بیمار را به زنجیر
عنقای قاف و نخجیر، هرگز کسى شنیده؟

آهش زند زبانه، روزانه و شبانه
از ساغر زمانه، زهر اِلم چشیده

رفتم به کام دشمن، در بزم عام دشمن
داد از کلام دشمن، خون از دلم چکیده

کردند مجلس آرا، ناموس کبریا را
صاحبدلان خدا را، دل از کفم رمیده

گر مو به مو بمویم، آرام دل نجویم
از آنچه شد نگویم، با آن سر بریده

زآن لعل عیسوى دم، حاشا اگر زنم دم
کز جان و دل دمادم، ختم رسل مکیده


محمد حسین غروی اصفهانی
جرس فریاد می دارد، ص 845
1390/9/22
صفحه قبل صفحه بعد