چون پیش چشمشان سر شه بر سنان گذشت
در حیرتم که بر سر زینب چسان گذشت
تا بوسدش گلو نرسیدش به نیزه دست
آوخ که نیزه نیز بر او سرگران گذشت
بر ناقه ی برهنه نشاندند عترتش
شاهی که یک سواره ز نُه آسمان گذشت
چون دید بانوی اسرا کز برابرش
سرهای سروران زمین و زمان گذشت
زد فرق خود به چوبه ی محمل چنان کز او
خون شد روان و ناله اش از فرقدان گذشت
چون راه کهکشان شده راه از نظاره گر
فریاد بانوان شه از کهکشان گذشت
زینب چو دید خیل تماشاییان به راه
کرد آستین حجاب و خجل ز آن میان گذشت
بردندشان به بارگه زاده ی زیاد
گفتن نیاورم که چنین و چنان گذشت
بر زانوی پلید، سر شه نهاد و گفت
سبط رسول بهر خلافت ز جان گذشت
یک قطره خون به زانویش از حلق شه چکید
سوراخ کرد جامه و از استخوان گذشت
ناسور شد جراحت و از بوی ناخوشش
خلقی نفور تا به عذاب از جهان گذشت
القصه، خواب و خور به اسیران حرام کرد
با قیدشان روانه سوی شهر شام کرد
سروش اصفهانی
جرس فریاد می دارد، ص 812
دیوان سروش اصفهانی، ج 2 ص 760
1392/8/26
صفحه قبل
صفحه بعد