Back Home

اشعار محمل

اشعار دروازه کوفه


سری به نیزه بلند است در برابر زینب
خدا کند که نباشد سر برادر زینب

امان ای دل ای دل ای دل ای دل وای

نه قوتی نه توانی میانه آن همه دشمن
نه مرهمی که نشیند به قلب مضطر زینب

ز حیرتم که چه عالم، ز هم نمی پاشد
به روی نیزه نشسته تمام باور زینب

نمانده تن که نلرزد نمانده دل که نسوزد
مگر ز قتلگه آید صدای مادر زینب


نه مرکبی نه رکابی امان ز ناقه عریان
چرا دوباره نیامد امیر لشکر زینب

مو که افسرده حالوم جون نداروم (2)
شکسته پر و بالوم جون نداروم (2)
همه گویند و زینب ناله کم کن (2)
تو آیی در خیالوم جون ندارنوم (2)

چرا انگشت و انگشتر نداری (2)
چرا عمامه ای در سر نداری (2)
نگو عمامه ای بر سر ندارم (2)
چرا خواهر به سر حجر نداری (2)

امان ای دل ای دل ای دل ای دل وای

خودم دیدم غزالان حرم را (2)
ز چنگ گرگ ها چوون می دویدند (2)
گهی آتش به دامن می دویدند (2)
گهی در دامن آتش فتادند (2)
گهی آتش به دامن می دویدند (2)

برادر جان سلیمان زمانی (2)
چرا انگشت و انگشتر نداری (2)

89/9/29
صفحه قبل صفحه بعد