رنگ غربت به سرِ موی سپیدم افتاد
ناله ی فاطمه را تا که شنیدم افتاد
مثل زن های حرم آه کشیدم افتاد
من خودم شاهدِ او بودم و دیدم افتاد
سهم خود را به تمام تن او بُرد زمین
وای بر اهل حرم عرش خدا خورد زمین
--
تا که افتاد به گودال سر و کار تنش
گرگ ها زوزه کشیدند کنار بدنش
همه با نیزه و شمشیر جراحت زدنش
چکمه ها بود که می خورد به روی دهنش
در سراپای تنش نیزه فرود آمده بود
اصلاً از نیزه حسینی بوجود آمده بود
--
تیزی سنگ به پیشانی آقا نکشد
سرِ پیراهن او کار به دعوا نکشد
چکمه ات بر سر آن گونه بگو پا نکشد
چه کنم پنجه ی تو موی سرش را نکشد
با سر نیزه به این سو و به آن سو نَبَرش
برنگردان بدنش را ننشین بر کمرش
--
من که گفتم نرو رفتی سر خود را دادی
پایِ این سر نفس آخر خود را دادی
هر که آمد کمی از پیکر خود را دادی
ساربان آمد و انگشتر خود را دادی
غارت یک نفر ای وای هزاران نفرید
یادگاریست فقط پیرهنش را نبرید
حامد خاکی
1391/9/5
صفحه قبل
صفحه بعد