آتش اگر چه صبح عطش پا گرفته بود
تازه غروب معرکه بالا گرفته بود
خون خدا ز حنجر خورشید می چکید
یا اشک چشم مادر خورشید می چکید
پروردگار صبر شکوهی شکسته داشت
حتی امید تکیه به کوهی شکسته داشت
از سنگ کینه سینهی آئینه چاک بود
قرآن ورق ورق شده بر روی خاک بود
وحشت،صدای هلهله،آتش و بوی خون
اینجا دو روی سکه یکی بود روی خون
بار گناه گردهی شمشیر های کند
زخم عمیق خوردهی شمشیر های کند
خوناب اشک دیده به لب های تشنه داد
صورت به خاک و خون زد و گردن به دشنه داد
صوم و صلاهی و حج و جهادش تمام شد
با سر به نی نشست که رکن قیام شد
گرد و غبار و دود که کم کم فرو نشست
روح الحجاب آمد و پای گلو نشست
پرسید: ای هویت من گم شدی چرا؟
آب حیات،خاک تیمم شدی چرا؟
تسبیح پاره پارهی بر خاک ریخته
رگ های خشک حنجرت از هم گسیخته
این سینه شرحه شرحهی داغ چه ضربه ای است!
این زخم تیغ نیست بگو از چه حربه ای است!
ای خاتم شکسته ام انگشترت چه شد؟
پیوست گوشواره خونین کوچه شد!
یا ایها الامام کمک کن به خواهرت
دستی بکش به روی دلم جان مادرت
مَردم بیا و نور تجلا به من بده
دستم بگیر و باز تسلا به من بده
در این مجال اندک پیش از اسیریَم
برخیز تا دوباره در آغوش گیریَم
شمشیر و نیزه و سپرت را که برده است؟
دیر آمدم بگو که سرت را که برده است؟
ای غرق خون که مقتل اشکم مزار توست
خاکستر تنور که چشم انتظار توست؟
با خون جبیره کن که سِرِشکم روان شده
حی علی الصلاة عزیزم اذان شده
حق نماز غیرت چشمت ادا شده
روی عدو به اهل خیام تو وا شده
برخیز و حال اهل حرم را نظاره کن
ما جان به لب شدیم خودت فکر چاره کن
اینها به روی دخترکان تیغ می کشند
دارند مادران حرم جیغ می کشند
خنجر شکسته ها و سپر های له شده
از ترس سم اسب جگر های له شده
ای خاطرات کودک بیچارهی دلم
شیرازه بند مصحف صد پارهی دلم
جان رقیه داغ مرا بیشتر نکن
با ساربان و شمر مرا همسفر نکن
بی تو خزانم و به شکوفه نمی رسم
با من بیا و گر نه به کوفه نمی رسم
مصطفی متولی
1401/5/22
صفحه قبل
صفحه بعد