طشت طلا و چوب و لب و آیه و شراب
خاکستر و غبار ره و خون و آفتاب
در حیرتم که از چه نرفتی زمین فرو
ای وای من چگونه نشد آسمان خراب
در پای طشت، دختر زهرا نریز اشک
هرگز کسی نریخته در بزم می گلاب
لبها، ترکترک ز عطش، روی هر لبی
انگار نقطه نقطه نوشته است، آبآب
آوای وحی و حنجر خشک و لب کبود
دیگر به او کنند، چرا خارجی خطاب؟
با آن گلوی غرقه به خون، طشت گریه کرد
بر آن لب و دهن، جگر چوب شد کباب
بر چرخ رفت شیون هشتاد و چار زن
انگار بود دیده ی آن سنگدل به خواب
ای آسمان سؤال من این است، دیوها
بازوی حور را، ز چه بستند در طناب؟
با لطف بی حساب پیمبر، به امّتش
والله! شد به عترت او ظلم بیحساب
«میثم» یزید چوب زند بر لب حسین
این صحنه را چگونه تماشا کند رباب؟
غلام رضا سازگار
89/10/15
صفحه قبل
صفحه بعد