گل باغ ولایت را که جان ها برخی نامش
عجب دارم که جا دادند در ویرانه ی شامش
به زنجیر ستم بستند بازوی عزیزی را
که پوشیدست ایزد، جامه ی عصمت بر اندامش
فدای جسم بیماری! که هر کس را رسد رنجی
دوا می جوید از خاکش شفا می گیرد از نامش
به جای آنکه رخ سایند اهل شام بر پایش
نظر کردند با چشم حقارت از در و بامش
ز چشم خامه ای خون می چکد بر صفحه دفتر
چو آرم نام زینب بر زبان در مجلس عامش
در آن ویرانه شد پرپر گلی از گلشن طاها
که پشت باغبان خم شد ز مرگ نا بهنگامش
فتاد از نغمه امشب مرغ بی بال و پر زینب
مگر امشب گل روی پدر کرده است آرامش؟
به دست آورده گوئی دامن گم کرده خود را
تسلی می دهد از غم دل افسرده خود را
سهی، ذبیح الله صاحب کار
جرس فریاد می دارد، ص 870
1392/9/11
صفحه قبل
صفحه بعد