دیگر رسیده قصه به آخر... جدا شدن...
سخت است خواهری ز برادر جدا شدن
با دلهره کنون که بغل می کنی مرا
یعنی فراق، با دل مضطر جدا شدن
پنجاه سال صبح و شبم با تو سر شده
آهسته رو زمان ز خواهر جدا شدن
تو از مدینه یاد ز یحیی کنی چرا؟
یعنی رسیده است دم سر جدا شدن؟
بگذار تا گلوی تو را بوسه ای زنم
حیف است حنجر تو به خنجر جدا شدن
تو می روی و غصه ی من می شود شروع
از دختران فاطمه معجر جدا شدن...
پیش نگاه غمزده ی کودکان تو
یکسر سر شهید ز پیکر جدا شدن...
از ما زنان بپرس زمانی که تنگ شد
درد آور است النگو و زیور جدا شدن...
رضا رسول زاده
1391/8/23
صفحه قبل
صفحه بعد