آن شب سپهر دیده ی او پر ستاره بود
داغ نهفته در جگرش بی شماره بود
در قاب خون گرفته ی چشمان خسته اش
عکسِ سر بریده و یک حلقِ پاره بود
شیرین و تلخ خاطره های سه سال پیش
این سر نبود بین طبق، جشنواره بود
طفلک تمام درد تنش را زیاد برد
حرفی نداشت، عاشق و گرم نظاره بود
با دست خسته معجر خود را کنار زد
حتی کلام و دردِ دلش با اشاره بود
زخم نهان به روسری اش را عیان نمود
انگار جای خالی یک گوشواره بود
دستش توان نداشت که سر را بغل کند
دستی که وقت خواب علی گاهواره بود
در لابه لای تاول پاهای کوچکش
هم جای خار هم اثر سنگ خاره بود
ناگاه لب گشود و تلاطم شروع شد
دریای حرف های دلش بی کناره بود
کوچکترین یتیم خرابه شهید شد
اما هنوز حرف دلش نیمه کاره بود
مصطفی متولی
1394/6/16
صفحه قبل
صفحه بعد