دلم از خون شده دریا و چشمم چشمه ی جویی
خدا را تا بگریم بیشتر از اشک! نیرویی!
قدَم خم گشته در پای سرشک خود، بدان مانم
که سروی، قامتش درهم شکسته بر لب جویی
چنان در شهر خود گشتم غریب و بی کس و تنها
که غیر از چشم گریانم ندارم یار دلجویی
الهی! انتقامم را از آن بیدادگر بستان
که نه دستی برایم مانده، نه پهلو، نه بازویی
فتادم زیر ضرب تازیانه، بارها از پا
ولی نگذاشتم کم گردد از مولا سر مویی
به خون دیده بنویسید بر دیوار این کوچه
که اینجا کشته ی راه ولایت گشته، بانویی
گرفتم در میان کوچه، پاداش رسالت را!
چه پاداش گرانقدری! چه بازو بند نیکویی!
مدینه! ثبت کن این را، که در امواج دشمنها
حمایت کرد از دست خدا بشکسته بازویی
قلم بر گیر و لب بر بند و خاموش باش ای "میثم"
که وصف این حکایت نیست حد هر سخن گویی
غلامرضا سازگار (میثم)
1391/1/31
صفحه قبل
صفحه بعد