ما گداییم گدای پسر فاطمه ایم
بوسه زن های عبای پسر فاطمه ایم
بنویسید فدای پسر فاطمه ایم
گریه کن های عزای پسر فاطمه ایم
چشم ما چشمه ای اندازه ی دریا دارد
هر چه ما گریه کنیم از غم او جا دارد
--
پیرمردی که خدا در سخنش پیدا بود ...
زردی برگ گل یاسمنش پیدا بود
سنّ بالایش از آن خم شدنش پیدا بود
با وجودی که خزان در بدنش پیدا بود ...
نیمه شب بر سر سجّاده عبادت می کرد
مثل یک عاشق دلداده عبادت می کرد
--
ماجرایی که نباید بشود، امّا شد
باز هم واژه ی «حرمت شکنی» معنا شد
پای آتش به در خانه ی آقا وا شد
در آتش زده مثل جگر زهرا شد ...
... ولی این بار در خانه دگر میخ نداشت
کار بر سینه ی پروانه دگر میخ نداشت
--
تا شکست آینه اش اشک زلالش افتاد
با تماشای چنین منظره بالش افتاد
تا که وحشت به دل اهل و عیالش افتاد ...
باز هم خاطره ای بد به خیالش افتاد
ناگهان سنگ دلی آمد و آقا را برد
بی عمامه پسر فاطمه را تنها برد
--
می دوید آه چه با تب ... نفسش بند آمد
پابرهنه ... پی مرکب نفسش بند آمد
وسط کوچه ... دل شب ... نفسش بند آمد
نه که یک بار ... مرتّب نفسش بند آمد
با چنین سرعتی افتادن آقا قطعی است
با زمین خوردن او گریه ی زهرا قطعی است
--
آهِ بی فاصله اش مرثیه خوانی می کرد
اشکِ پر از گله اش مرثیه خوانی می کرد
اثر سلسله اش مرثیه خوانی می کرد
پای پر آبله اش مرثیه خوانی می کرد ...
... دختری را که یتیم است پیاپی نزنید
زخم هایش چه وخیم است! پیاپی نزنید
--
عمّه ام در سر بازار ... نگویم بهتر
عدّه ای هرزه و بیکار ... نگویم بهتر
با دف و هلهله و تار ... نگویم بهتر
ناگهان چشم علمدار ... نگویم بهتر
تا که او را جلوی نیزه ی سقّا بردند
ناله زد آه عمو روسری ام را بردند
1396/4/28
صفحه قبل
صفحه بعد