Back
Home
اشعار محمل
اشعار حضرت علی اصغر (ع)
صفحه اصلی
علی اصغر
1
تو با لبخند از من جان گرفتی باز جان دادی
دلم چون لاله ی پرپر در این سوزنده صحرا شد
ای حنجرت نازکتر از برگ گل یاس
چون که از انصار دیگر کس نماند
بس کن رباب نیمه ای از شب گذشته است
میخواستم بزرگ شوی محشری شوی
من خود به دل خاک سپردم بدنش را
به روی دست پدر عاشقانه جان می داد
ببین مادر ز گریه آب رفته
بگویم باز رازی با سرت وای
شد تهی دست شه چو از کم و بیش
من خود به دلِ خاک سپردم بدنش را
ز ازل تیر بلایم در نظر بود ای پدر
حالا که راهِ آب دگر وا نمیشود
وقتی لبان کوچک تو بی جواب شد
تا که بر روی زمین خیمه ی سقا افتاد
با یاد لب خشکت خون شد دل آب اصغر
خوشبوترین گلاب در این کربلا منم
حالا برای خنده که دیر است گریه کن
لب تر کن از پیاله ی کوثر توهم برو
جوشید خونم از دل و شد دیده باز، تر
او که بدین کودکی گناه ندارد
وقت آن است بگیری قمرش گردانی
در آفتاب نباشی رُباب حداقل
وسط تشنگی و قحطی آب
پهلونه قصه ها رفته که آب بیاره
تبسم کن جواب خنده ی جان پرورت با من
سرباز آخر من، اصغر من، دلخوشی بابا
پسرم از نفس افتاد، به دادم برسید
بگو که یک شبه مردی شدی برای خودت
یک گام رو به پیش و یکی رو به پس رود
دیدنت در همه ی راه معما شده است
شد چو خرگاه امامت چون صدف
شد تُهی دست شَه، چو از کم و بیش
ششماهه بود و رنگ جمالش پریده بود
ظاهراً از تشنگی بی تاب بود
هر چه آمد به سرم دست به زانو نزدم
هرم لبهای تو آتش زده جانم پسرم
با زبان لعل لب خشک مدارا نکند
اوّلین روز است که بی گهواره می گردی علی
تکیه بر شمشیر زد... پرسید: یاری هست آیا
به چشمات خواب برمی گرده لالا
ترک روى لبت آیه قرآن رباب
گرچه از دور از آن فاصله ها زد بد زد
لالا بر آنکه خواب ندارد چه فایده
بست روی سر، عمّامه ی پیغمبر را
همین که دو تایی به میدان رسیدند
جگرت آب شد از شدت گرما چه کنم
بارالها! حسین از آن عشقی
1