Back
Home
اشعار محمل
اشعار عبدالله بن حسن
صفحه اصلی
عبدالله بن حسن
الا ای کوفیان عبدالهم من
غیرت خاکسترش رنگ دگر داشت
عمو دانی چرا سویت دویدم
گودال عطر یاس خدا را گرفته بود
یک نفس آمده ام تا که عمو را نزنی
در سرش طرح معما می کرد
بحر طویل
ای عمو تا ناله ی هل من معینت را شنیدم
تا که در زمره ی عشاق پناهم دادند
خواستم پر بکشم بال و پرم سوخت عمو
هر چند به یاران نرسیدم که بمیرم
آهی زدل کشید و رفت سوی قتلگاه
چشم های آسمان گریان شده
امشب یتیم مجتبى دل مى رباید
آمدم تا جان کنم قربان تو
شمع ها از پای تا سر سوخته
بگذار تا بمیرم و تنها نبینمت
خردسال مجتبی از خیمه گاه آمد برون
قرآن چرا به روی زمین اوفتاده است
وقتی عدو به روی تو شمشیر می کشد
روح والای عبادت به ظهور آمده بود
سلام باد به عبدالله آن صغیر دگر
دردی به سینه هست که خاکسترم کند
کشته ی دوست شدن در نظر مردان است
پا برهنه شد و به میدان زد
لشگریان خیره سر،چند نفربه یک نفر؟
لب گودال زمین خورد و به دریا افتاد
از خیمه گاه دویدم و گفتم عمو کجاست؟
عمو رسیدم و دیدم؛ چقدر بلوا بود!
دله در خون تپیده درد دارد
ای عمو من هواییت هستم
این کیست که طوفان شده میل خطر کرده؟
عمو فدای جراحات پیکرت گردم
من آمده ام تا که به پای تو بمیرم
از میان خیمه تا گودال… با سر آمده
طاقت ندارم لحظه ای تنها بمانی
قصه ی هیچ کسی مثل من آغاز نشد
مرد میدان بلا، بیم ز اعدا نکند
مصحف ما، چه به هم ریختنت! وای عمو
شمسی و روی زمین با روی ماه افتاده ای
کوچکترین دلیر پس از شیرخواره بود
دست او در دست های عمّه بود
گر چه قدم کوچک است و بار ندارد